داشتم بعد از نماز با خودم میگفتم این دنیا گردید به چه درد میخوره وقتی هنوز کربلا نرفتی. با خودم میگفتم اگه نروم و زد و مردیم اون دنیا چی بگم؟! بگم جهان گردی هام رو کردم اما کربلا نرفتم . . . !
فردا صبح ساعت 9، 9:30 بود که موبایلم زنگ خورد . آقای اسالاری بود. پنج شنبه بود و من هم خواب آلو. اولین بار بود اسمش رو میشنیدم. گفت از طرف آقا حامد احسان بخش زنگ میزنه. گفت کربلا میای؟!!. خوابآلو بودم. فکر نمی کردم جدی باشه. گفتم زنگ میزنم. جمعه دوباره پیگیر شد. باور کردم خواب نبودم. شنبه زنگ زد. گفتم میام. با همسرم. خانومم چقدر خوشحال شد. بنده خدا بخاطر من دفعه قبل که اسمش در اومده بود نرفته بود. یک شنبه رفتم و مدارک و تحویل دارم. باور کنید خوابالو نبودم دیگه. قربونش برم که خودش خواب و بیدارمون رو بهم دوخته. از اون روز خدا خدا می کنم مشکل خروج از کشور نخورم. فکر نمی کردم این طوری بهم بریزم. دلم آشوبه. دلم می خواد زود تر 25 ام بشه. خودم رو میشناسم. ما کجا و زائر حضرت علی و امام حسین کجا. برای پیگیری کارها خانومم رو میفرستم. میدونم از من پیش خدا آبرومند تره. خدایا به حق همه کسایی که پیشت آبرو دارند کمک کن که اسم ما هم بین عاشقای امام حسین نوشته بشه.